زنگ تلفن
من : بفرمائید
پدر مهربون : گستاخ جان شب میرسیم خدمت شما
من : تشریف بیارید - خوشهال میشیم
منزل : عزیزم شب باباتینا میان ؟
من : آره فک کنم شام بیان !
منزل : باشه پس من شام میذارم
من : منم زودتر میام خونه کمکت !
۲ ساعت بعد
منزل : کیه ؟
من : عزیزم در رو باز کن
منزل : ممنون که اومدی - من کارام رو کردم ! الان هم منتظر تو بودم و مهمونا
۴ ساعت گذشته و ساعت ۲۳:۳۰
زنگ در به صدا در میاد
من : کیه ؟
مهمونا : مائیم
من : بفرمائید تو ! چرا اینقد دیر ؟
مادر شوهر : خونه خواهرت بودیم !
من : خوب خوش گذشت ؟
مادر شوهر : آره اونها هم اومدن - داره ماشین رو پارک میکنه !
من : خوب بیاید تو
بعد از ده دقیقه که اومدن داخل خونه!
مادر شوهر : خوب عروس این شام تو آماده نیست ؟
من : شما تا ساعت ۱۱:۳۰ خونه این نره خر بودید و شام بهتون نداده و با خود گوسالش اومدید اینجا ! مگه کاروونسراست اینجا ! ( به سمت در رفته و در رو باز میکنم ) لطفا بفرمائید برید از اینجا بیرون . اتاق خالی نداریم ! غذا هم تمام شده !
شما : نظر شما برام مهمه ! من کار بدی کردم ؟؟؟
در نمایشگاه بین المملی بوک تیرون ( تهران )
من : آقا من برای خرید این کتاب اینقد پول ندارم ! نمیشه تخفیف بدید ؟
فروشنده : دوست عزیز برای ما هم والا مقدوور نیست ! ۴۵ درصد تخفیف !
در همین لحظه یه نفر میاد نزدیک غرفه !!!!!
یه نفر : آقا ببخشید کتاب ۴۵ سانتی متر در ۲۰ سانتی متر دارید ؟
فروشنده : چطور ؟
یه نفر : برای کتابخونه خونمون میخوام !
فروشنده : چند جلد میخواید ؟
یه نفر : ۲۵ جلد !
من : جسارتا گستاخی میکنم و ازتون سئوال میکنم ( رو به اون یه نفر ) موضوع کتاب ها براتون اهمیت نداره ؟
یه نفر : نه بابا - کی میخواد بخونه ! فقط برای اینکه خالی نباشه قفسه !
من : خدا بهتون ببخشه ! قفسه های عالی مستحکم !
من:سلام آقا کتاب تاریخ ایران دارید ؟
فروشنده : بله
من : چند هست قیمتش ؟
فروشنده : ۲۸۰۰ تومان
من : یک جلد لطف کنید
من : سلام آقا چلو برگ سلطانی مخصوص دارید ؟
فروشنده : بله
من: چند هست قیمتش ؟
فروشنده: ۷۰۰۰ تومان
من: دو پرس لطف کنید
من : وارد بلاگ اسکای میشم ! و توی کنترل پنل مدیریت چشمم به رنگ قرمز خشک میشه !
تو : میای و بی اهمیت متن رو میخونی و میری !
من : از روی رنکینگ سایت میفهمم میای !
تو : کلا عاشق خوندن مطلب دزدکی هستی !
ماجرای واقعی
۵ سال گذشته و جمع مجردی دوستانه !
زنگ در : دلینگ دلینگ
من : کیه؟
رسول : سلام گستاخ جان . آقا مراسم عروسی ما هستش و این هم کارت شما و آرمین و حمید !
من : ای ول ! آقا حتما خدمت میرسیم ! کارت اونها رو هم بده من خودم بهشون میدم
رسول : بفرما . این هم کارت !
من: زنگ میزنم
آرمین : بله
من: آقا جمعه ساعت ۸ شب مراسم رسوله ! یادتون باشه که بریم
آرمین : باشه . پس من امروز حمید رو هم میبینم و بهش میگم
من : ای ول
.
.
.
روز جمعه ساعت ۲۰:۳۰ در میدان نوبنیاد باشگاه صنایع دفاع
ما سه تنفگ دار ( من و آرمین و حمید ) : وارد مجلس میشیم و دید و روبوسی ! و بعد از گذشت ۱ ساعت که داماد میاد ! متوجه میشیم که ای داد تالار رو اشتباه اومدیم !
من : میرم اطلاعات !
اطلاعات سالن : بفرمائید؟ جانم ؟
من : آقا تالار عروسی رسول فلانی و عروس مامانی کجاست ؟
اطلاعات : نیگاه میکنه و میگه امروز نیست که این عروسی چهار شنبه شب بود ! که برگزار شده و الان دو روز ازش گذشته !
آرمین و حمید : آخه گستاخ الاغ مگه تو ندیدی که چهارشنبه هست !
من : نه والا من اصلا کارت رو ندیدیم ! و فقط از خودش شنیدم کجا و چه ساعتی ! روز رو هم نگفت و من فکر کردم روز تعطیل انداخته که جمعه باشه !
ما سه تنفگ دار ( من و آرمین و حمید ) : برگشتیم خانه و من تا سه روز دپرس بودم از گافی که داده بودم !