من : در حال خوردن افطار
زیر نویس تلفیزیون : امام جعفر صادق فرموده است که در ماه مبارک رمضان باید روزه گوشت و مو و پوست و چشم گرفت .
من : امام هم گویا متخصص گوش و حلق و بینی بوده و ما خبر نداشتیم
من : میرم یه وبلاگ و میبینم نوشته رو و لذت میبرم از اون در میام پیام بگذارم تو وبلاگ
صاحب وبلاگ : دیلیت میکنه مطلب رو
من : حالم گرفته میشه و حس بدی بهم دست میده که انگار دزدکی مطلبی رو خوندم که نباید میخوندم
مسئول حراست : گستاخ این فرم ارزشیابی برای پرداخت یارانه رو پر کردی ؟
من : با ترس و لرز درون دل گفتم نه والا
مسئول حراست : ای ول خوشم اومد تو هم فهمیدی که اینها همش خالی بندی هست
من : خیلی ممنون . نظر لطف شماست . خدا سایه شون رو کم نکنه
من : وارد کلاس درس میشم
همه دانشجو ها : بلند میشن و فکر میکنن که استاد من هستم
من : از خجالت آب میشم و تا آخر کلاس حس میکنم هیکل من بوی گه میده
یه نفر : وارد کلاس میشه
همه دانشجو ها : بی تفاوت هستند
اون یه نفر : بسم الله میگه و درس رو شروع میکنه و همه بهت زده بهش نگاه میکنن
مشتری : آقای گستاخ امروز بیا شرکت کارهای شرکت رو هواست.
من : چشم حتما امروز بعد از ظهر میرسم خدمتتون
مشتری : حتما ساعت ۱۹:۰۰ بیا
چشم اگه شد . اما شاید زود تر ...
مشتری : تلفن قطع شد
من : ای بابا خوب شاید زود تر بیام !!!
ساعت ۱۷:۳۰
من : زنگ در شرکت رو میزنم
شرکت : سکوت محض و بعد از ۱۵ دقیقه درب باز میشه
مشتری : به به آقای گستاخ !
منشی : از اتاق میاد بیرون و سلام میکنه با لبهای کبود !!!
من : در دلم با خودم مرور میکنم مثل اینکه لنگ های منشی بالا بوده ایشون اشتباهی گفته کارهای شرکت رو هواست !!! یا کلا کارهای شرکت همون لنگ های منشی هست !!!