بعد از اتفاق نوشته ۳۹
من : در خیابان میگذشتم
میوه فروشی : توت سفید اعلا کیلوئی ۱۵۰۰ تومان
من : جدا ارزشش رو داشت الان شمشیر زن یکدست باشی ؟؟
در مجلس ختم
من : همه نشسته بودند که من وارد مجلس شدم
مداح : داشت میخواند و مداحی میکرد !
مردم : گریه میکردند و ناراحت بودند !
مسجد : اعیانی و شیک و مد روز
من : ای کاش ما هم که مردیم اینگونه مجلس بگیرند !
مردم : گریه میکردند و ناراحت بودند !
صاحب عزا : چشمانش سرخ و ناراحت ! شاید در دل خوشهال !!!!
من : این مردن هم هزینه دارد ها ! خدایا پدر و مادر را نگه دار فعلا - مخارج سنگین است !
من : دوست دارم گستاخی کنم و عکسی سلف پرتره از باسن مبارک خودم را در وبلاگ بگذارم ! اصلا این کار را نکنم که گستاخ نیستم !
تو : فزول هستی که می پرسی چرا این را گذاشتم !
دیگران : هر چه دوست دارند فکر کنند !
من : اینجا اینگونه است که من میخواهم . به نام خودم نمی نویسم که این دخالت را تحمل نکنم
تو : اما باز با این سوزن مرا نیش می زنی !
ما : چرا اینقدر وارد حریم شخصی همدیگر میزنیم . کلا شخم زدن روحیات طرف مقابل در تخصص ماست . خوب چه می شود دیگر روستائی بیش نیستیم . پیشرفت هم که بکنیم . تنها در محصول است و نه در چیز دیگری ! اکنون هم محصول عوض شده و به جای سیب زمینی و ... به اعصاب و روحیه و رفتار و اعتقادات و افکار تغییر شکل داده !
من : قاط زده ام !
در اتوبوس
من : ایستاده بودم
مسافران : ایستاده بودند
من : به مقصد خودم رسیدم و پیاده شدم
مسافران : همه نشسته بودند
من : رسیدم به خانه و در راه درختان توت را دیدم و طمعی کودکانه به سراغم آمد
درخت : بیا تا ببخشم تو را توت تازه و سپید
منزل : من که نمی آیم
استاد : خسته هستم
کنکوری : من که پایه ام
خواهر منزل : ما هم می آییم
گروه توت کنی : در نهایت شدیم سه نفر و رفتیم باغ
من: در دو دقیقه اول مراسم درخت فن فیتیله پیچ را روی من اجرا کرد و سه امتیاز گرفت و گروه شکست خورده برگشت منزل - نهایت با نیم کیلو توت !!!